شما که غریبه نیستید، هر چه قدر هم که دو دوتا چهارتا میکنیم نمیتوانیم با این واقعیت که در نسل جدید کنسولها قرار داریم، کنار بیاییم! خیلی وقت پیش وقتی یک کنسول نسل جدید مثل Xbox 360 به بازار عرضه میشد، همزمان میتوانستیم بازیها و عناوین انقلابی مثل Call of Duty 4: Modern Warfare را ببینیم که واقعاً ردای یک اثر نسل جدید را به تن کرده بودند. اما حالا دیگر خبری از آن تحول و انقلاب نیست. کنسولهای نسل جدید در بهترین حالت مقداری رزولوشن را بالا بردهاند و اندکی هم در بهبود فریم ریت تلاش کردهاند! جز این موارد نسل جدید کنسولها هیچ خدمت و دستاوردی در دنیای بازیهای ویدئویی نداشتهاند. با این حال در دل همین تاریکیها نیز اندک بازیهای استثنایی هم وجود دارند که حسابشان از بقیه جداست. Red Dead Redemption 2 شاید بهترین نمونه برای تصدیق چنین ادعایی باشد. بازی که حتی بدون هیچ گونه بروزرسانی گرافیکی خاصی میتواند برای مخاطبین نسلهای بعدی هم جذاب باشد. مگر میشود کسی باشد و برای قدم زدن در دنیای وسترن بازی له له نزند؟ مگر میشود کسی باشد و بیخیال طراحی مراحل معرکه Rockstar در بازی بشود؟ مگر میشود کسی بازی را تجربه کند و عاشق اخلاق زمخت آرتور مورگان نشود؟ کسی که یک تنه هم کمدین است و هم فیلسوف، هم تاریخدان است و هم مفسر! هم دانشمند است و هم هیکلی! در این مطلب اما قصد داریم دیالوگها و نقل قولهای معرکه آرتور مورگان را بار دیگر مرور کنیم. دیالوگهایی که خودشان کلاس درس هستند و ما هم شاگردانی که عاشقانی که گوش جان میسپاریم. برای مشاهده ادامه مطلب با وب سایت تک سیرو همراه باشید.
” رای دادن زنان؟ چرا که نه! هر کسی اونقدر احمق هست که بخواد رای بده”
شاید خیلیها به یاد نداشته باشند! اما دونالد ترامپ به واسطه فشارهای متعددی که بر روی Take Two و Rockstar گذاشته بود، اجازه اظهارات تند سیاسی که همیشه راکستار در آن دستی بر آتش دارد را نمیداد! با این حال سم هاوزر همیشه یک گام جلوتر از رقبا و مخالفینش است. به همین خاطر در جای جای بازی میتوانیم کنایهها و بعضاً دیالوگهای خیلی صریح سیاسی ببینیم که شاید گفتنشان در بازیهای امروزی چندان منطقی به نظر نرسد. خصوصاً این که پای آرتور مورگان هم در میان باشد. کسی که اصولاً اعتقادی به خود سانسوری ندارد و با کلمات تند و تیزش به صغیر و کبیر رحم نمیکند. در جریان یکی از مراحل بازی آرتور مکالمهای با یکی از طرفداران جبنش Sufragium دارد. Sufragium در حقیقت جنبش حق رای زنان است که در اواخر قرن نوزدهم در بریتانیای کبیر شکل گرفت و بعدها به آمریکا هم سرایت کرد. آرتور بعد از برخورد با یکی از طرفداران این جنبش دیالوگ صریح و بیپردهای بیان میکند که البته با توجه به شناختی که از آرتور داریم چندان هم عجیب و غریب نیست.
“من همه چیزم رو به تو دادم!”
این عبارت فراتر از یک دیالوگ ساده است! در پشت این مکالمه مفاهیم عمیقی وجود دارد؛ از عشق، محبت، وفاداری بگیرید تا در نهایت خیانت! درست در جایی که آرتور، مایکا و جان به هم میرسند شاهد یکی از بزرگترین و سنگینترین تراژدیهای تاریخ صنعت گیم هستیم. جایی که عشق و وفاداری در یک سکانس تمام میشود و احتمالاً بعد از آن گیمرها حتی نمیتوانند به سایهیشان هم اعتماد کنند. در این سکانس زمانی که آرتور دستش را به سمت تفنگ میبرد، داچ به عنوان رفیق و رهبر قدیمیاش با پای خود به آرتور اجازه هیچ گونه حرکتی نمیدهد. چند ثانیه بعد اما ارتباط چشمی این دو کاراکتر کوله باری از غم و اندوه را بر سر گیمرها خراب میکند. آرتور با همان غرور لعنتی و جذابش نمیتواند سوز دلش را پنهان کرده و با دیالوگ “من همه چیزم را به تو دادم!” داچ را شرمسارتر از همیشه میکند. داچ خودش میدانست که آرتور تا چه اندازه به وی وفادار بود و بعد از مرگش خود او هم به مرگ و نابودی نزدیکتر خواهد شد.
“ما دو تایی نمیتونیم از پسش بربیایم”
اتفاقاً این روزها مد شده که گیمرها را افرادی عاری از احساس و به مانند یک تکه سنگ سفت قلمداد میکنند. این در حالیست که ما با همین یک خط دیالوگ و یک سکانس چند ثانیهای به معنای واقعی کلمه گریستیم و البته پیر شدیم. جایی که بعد از یک ماجراجویی طولانی، حالا پینکرتونها در دامنه یک کوه به دنبال اعضای باند داچ هستند. ماجرا زمانی عجیبتر میشود که خود آرتور و جان مارستون هم در به در در تعقیب مایکا و داچ به سر می برند. در نهایت، این آشفتگی و بینظمی به یک سکانس غم انگیز و افسرده کننده ختم میشود. جایی که آرتور به این نتیجه میرسد یک نفر باید این وسط فدا شود و از قضا خودش که درگیر یک بیماری صعب العلاج است، بهترین گزینه به نظر میرسد. او برای رفیق و دوست قدیمیاش جان هر کاری میکند و در نهایت تصمیم گرفت برای وی و خانوادهاش جان خودش را به حراج بگذارد. سکانس غم انگیز بازی اما دقیقاً جایی رقم میخورد که آرتور در توجیه تصمیمش رو به جان میگوید: “ما دو تایی نمیتونیم از پسش بربیایم.”
“به چیزی که مهمه وفادار باش!”
این دیالوگ یکی از بزرگترین و شاید تلخترین حقایق زندگی را به مخاطب نشان میدهد. در اواخر بازی، آرتور حسابی نسبت به باورهایش در قبال داچ بدبین شده! رهبر باند حالا دیگر یک فرد مطمئن نیست و بیشتر تصمیم دارد با رفتارهای افراطی و خشونت آمیزش جان تمامی اعضا را به خطر بیاندازد. آرتور که حسابش از همه جداست، اتفاقاً خودش هم این را میدانست و به همین خاطر تصمیم گرفت حداقل دوست قدیمیاش را از این منجلاب نجات دهد. او در ادامه به جان میگوید که کار وی با باند داچ تمام شده و باید دست زن و بچهاش را بگیرد و برای همیشه برود. جان اما اصلاً از این تصمیم استقبال نمیکند چرا که خود او هم درست مثل آرتور داچ را مثل پدر خودش میداند و نمیخواهد پا روی وفاداری چندین ساله بگذارد. با این حال آرتور با یک دیالوگ عجیب او را مجاب میکند که کوله بارش را برای همیشه ببندد و برود. وی در توجیه این خیانت به جان میگوید: “به چیزی که مهمه وفادار باش!” او تاکید میکند که وفاداری به همسر و فرزند مهمتر از وفاداری به رئیس یک باند و خلاصه هر کسی است. در نهایت جان با این دیدگاه که وفاداری کورکورانه میتواند به قیمت مرگ اعضای خانوادهاش مبتلا تصمیم به جدایی از داچ میگیرد.
“انتقام بازی احمقهاست!”
آرتور اصلاً و ابداً صلابت و پرستیژی که در انتهای بازی دارد را هرگز در قسمتهای ابتدایی بازی نداشت. او درست مثل هر کسی که در دنیای وسترن زندگی میکند، برای دریافت پول دست به هر کار ناشایستی میزد. از کشتن افراد بیگناه بگیرید تا باج گرفتن و زورگیری از کسانی که مظلومترین افراد دنیای بازی هستند. در یکی از نمادینترین سکانسهای ابتدایی، آرتور برای دریافت بدهیهای یک فرد که حالا مرده است، به نزد همسر بیوهی او مراجعه میکند. اینجا آرتور به قدری ظالم و بیرحم است که بدش نمیآید هر شخصی که سر راهش قرار میگیرد را بکشد. در همین حین که او مشغول پس گرفتن بدهی خودش است، متوجه میشود که پسر شخصیت بیوهی داستان نگاه پربغض و کینهای نسبت به وی دارد. آرتور در اینجا از وی میپرسد که آیا او تنبلی چشم دارد یا بی ادب است؟ اما پسرک در جوابش میگوید که وی برای چنین افرادی هیچ احترامی قائل نیست. آرتور اما حدس میزند که این پسر نقشه انتقام در آینده نزدیک را چیده است و به همین خاطر با یک جمله واقعاً تحسین برانگیز رو به وی میگوید: ” انتقام بازی احمقهاست!”
“امیدوارم که جهنم واقعاً داغ و وحشتناک باشه. وگرنه حس میکنم رسید جنس تقلبی به من دادن”
آرتور واقعاً یک فیلسوف نیست. اما دردها و رنجهایی که در طول زندگی کشیده او را به یک فرد پخته و بالغ مبدل کرده است. این دردها و رنجهایی که ما از آن صحبت میکنیم در حقیقت از همان زمان کودکی با روح و جان آرتور عجین شده بودند. به عبارتی او از همان دوران بچگیاش میدانسته که در بهشت برای وی هیچ جایگاهی وجود ندارد و در حقیقت برای رفتن به جهنم بزرگ شده است. به همین خاطر هیچ حد و مرز اخلاقی ندارد و تا دلتان بخواهد در زندگیاش خطا و گناه مرتکب شده است. دقیقاً در همین زمان است که وی به واسطه عفونت ریویاش متوجه میشود که زمان مرگش فرار رسیده و باید طور دیگری به دنیای بعد از آن فکر کند. در یکی از قسمتهای بازی، راهبههای کلیسا به وی میگویند که مراقب روح جاودانهات باش. آرتور هم از بخت بد کسی است که دوست ندارد به هیچ وجه شخصیتش را تغییر دهد و به همین خاطر سرنوشت جهنمیاش را میپذیرد و با این دیالوگ گیمرها مات و مبهوت میکند.
“ما نمیتونیم چیزی که اتفاق افتاده رو عوض کنیم. ما فقط میتونیم ادامه بدیم!”
بعد از این که عفونت ریوی سراسر وجود آرتور را میگیرد، روح و جسمش نیز به سراشیبی نابودی کشانده میشوند. بیماری آنقدر روی او تأثیر می گذارد که در خیابان دچار بیهوشی میشود و حتی توهمات متعددی ذهنش را در بر میگیرد. اینجاست که وی وارد یک رویای شفاف میشود. او صداهایی را در اطراف خودش میشنود که در ابتدا کمی گنگ هستند اما وقتی که جلوتر میرود متوجه میشود که در حقیقت خود اوست که در ضمیر ناخودآگاهش با وی صحبت میکند. در همین حالت توهم اما آرتور یکی از بزرگترین درسهای زندگیاش را میگیرد و شاید بازی هم از همین طریق سعی میکند به مخاطبینی که دچار سرنوشتهای تلخ و ناگوار شدهاند دلداری بدهد. ” ما نمیتونیم چیزی که اتفاق افتاده رو عوض کنیم. ما فقط میتونیم ادامه بدیم!” از طرفی آرتور یک دیدگاه دیگر هم نسبت به این قضیه دارد. او خوب میداند که نمیتواند گناهان گذشتهاش را جبران کند و تنها راه چارهای که برای وی مانده ادامه دادن و کمک کردن به اطرافیانش است.
” ما دزدای دنیایی هستیم که دیگه ما رو نمیخواد”
متاسفانه ما گیمرها کمی بدشانس هستیم. چرا که هرگز نتوانستیم دوران اوج و شکوه اعضای باند داچ را ببینیم. آنها کابوس دنیای وسترن بودند و هر کاری که فکرش را بکنید از عهدهیشان بر میآمد. از سرسختترین سرقتهایی که حتی آوازهیشان به مکزیک و بریتانیا هم سرایت میکرده است. از بخت بد آنها در جریان سرقتهای آخرشان دائماً با بدشانسی مواجه میشوند و بخش زیادی از نیروهای وفادار و خوبشان را از دست میدهند. داچ حالا فقط یک مهره دست به نقد و یار همه فن حریف دارد و آن هم آرتور است. به همین خاطر در جای جای بازی میتوانیم ببینیم که داچ همیشه میخواهد با آرتور درد و دل کند و از تنها یادگار به جاماندهاش از دوران پرشکوه قدیمی جملات امیدوار کننده بشنود. اما آرتور در اردوگاه Clemens Point حسابی ذوق داچ را با یک دیالوگ تلخ کور میکند. او در توجیه ناکامیهای اخیر گروه به داچ میگوید: “ما دزدای دنیایی هستیم که دیگه ما رو نمیخواد.”
“پنج هزار دلار جایزه برای دستگیری من؟ میتونم خودم رو تحویل بدم؟”
تنها آرتور مورگان میتواند در عین درد و رنجهایی که از همان دوران کودکیاش کشیده، طنز تلخ خودش را حفظ کند. در جریان یکی از سکانسهای بازی Andrew Milton، کاراگاه پینکرتونها، تصمیم میگیرد با یک حقه مرموزانه اعضای گروه داچ را روبروی هم قرار دهد. او در همان ابتدای کار تصمیم میگیرد سراغ سر مار یا همان آرتور خودمان برود و وی را برای خیانت به سایر اعضا و فروپاشی باند داچ وسوسه کند. آرتور اصولاً در چنین مواقعی هیچ وقت به سیم آخر نمیزند. در عوض با همان طنز و دیالوگهای جالبش سعی میکند چنین خواستههایی را به تمسخر بگیرد و بیارزش کند. در جریان همین سکانس میلتون به آرتور میگوید که 5 هزار دلار جایزه برای دستگیری وی تعیین شده است. آرتور اما با این جمله میلتون را حسابی کلافه میکند: “پنج هزار دلار جایزه برای دستگیری من؟ میتونم خودم رو تحویل بدم؟”
“هیچ شرمی در جستجوی دنیای بهتر وجود نداره”
این جمله را کسی میگوید که از وقتی به یاد دارد همیشه برای پیدا کردن راه بهتر زندگی تلاش کرده است. نه او بلکه تمام اعضای باند داچ همیشه این هدف را داشتهاند. آنها به دنبال یک جهان بهتر برای زندگی کردن بودهاند و در این بین تمام غارتها و کشتارهای خودشان را به حساب هزینهی این هدف گذاشتهاند. آرتور اما این جمله مهم و تاثیرگذار را در جریان نجات دادن برادر Mary از یک فرقه افراطی بیان میکند. او شاید کارهای اشتباه و جبران ناپذیری در زندگی کرده باشد، اما معنای زندگی را به خوبی فهمیده و به همین خاطر در امید دادن به یک فرد جوان هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد. آرتور این جمله را در حالی نقل میکند که آخرین سالهای دنیای وسترن و غرب وحشی در حال سپری شدن بوده است و چه آرتور و چه تمام رفقایش باید برای پیدا کردن یک آینده بهتر فارغ از هر گونه شرمی تلاش کنند.
سخن پایانی
حکایت Red Dead Redemotion 2 از GTA V و کلاً سایر بازیهای راکستار جداست. GTA 5 یک بازی حال خوب کن با المانها و شخصیتهای سرگرم کننده است که اتفاقاً در دست یابی به چنین هدفی هم کاملاً موفق بوده! اما RDR2 کمی قضیه و کلاً دنیا را جدیتر میگیرد. بازی صریحتر درباره مسائل سیاسی، دینی، اخلاقی و اجتماعی صحبت میکند و بعضاً آن کلیشههای نخ نمای دنیای مدرن امروزی را کنار میگذارد. به همین خاطر بازی پر است از دیالوگها و نقل قولهایی که پیش از این تیم نویسندگان راکستار هرگز آن را رو نکرده بودند. در این مطلب نگاهی به برترین دیالوگهای آرتور مورگان انداختیم. اسطورهای که تنها با یک بازی توانست به جاودانهترین کاراکتر تاریخ صنعت گیم مبدل شود.